ادبیات و فرهنگ
از بنار تا گرگدان
خود را آماده ی دیدن سیل کرده ام . در ذهنم سیل سال 1380 مرور می شود . مدام از رسانه ها ، نکات ایمنی را می شنوم . پس از آن که عجولانه نزد کمال صبحانه ای خوردم ، با رضا پاپری راه افتادیم تا با گپ زدن عمر سفر را کوتاه کنیم . ساعت 11 در برازجان بودم . رضا که پیاده شد ، من به خیابان بیمارستان رفتم تا با شاخه گلی به دیدار همسرم بروم . ظهر هم اگر چه فروغ زودتر رفت و غزل دیرتر آمد ولی به جز نیما که در کنگان مانده بود ، همه جمع بودیم . شب نزد مادرم رفتم و زودتر برگشتم تا میزبان علی حیدری و فرزندانش باشم . صبح روز دوشنبه با همسرم و دخترم سارا عازم بوشهر شدم تا آقای حمیدی و خواهرم هاجر که تازه از سفر زیارتی کعبه برگشته بودند را زیارت کنم . در فرصت پیش از ناهار به مجتمع فرهنگی ورزشی شهرداری بوشهر رفتم و امید غضنفر را ملاقات کردم . مثل همیشه با وقار و نکته پرداز و پرکار . شماره های بوشهر نامه را از ایشان گرفته و در برگشت حماسه حق پرست در پیاده رو و درست در مسیرم بود . خیلی اتفاقی . مثل خودش صمیمی و پر لبخند . با عجله گپ زدیم و خندیدیم و گذشتیم تا عصر تنها برگردم و شب بتوانم در جمع دوستان بناری در سالن فوتسال باشم . بازی خیلی خوبی بود اما از روز بعد اوضاع من به هم ریخت . نه تنها از باران خبری نشد بلکه نزول گرد و خاک زرد و تیره نفس کشیدن را نیز دشوار کرده بود . در منزل ما نیز همه به ترتیب بیمارستانی شده بودیم و کم کم داشت نوبت به من هم می رسید . احساس کردم که دچار تب و سر گیجه شده ام . مدام قرص و شربت مصرف می کردم . پنج شنبه پس از مختصر ناهاری که خوردم عازم گرگدان شدم تا در مراسم فاتحه ی مرحوم رضا عزیزی شرکت کنم . گرگدان را اگر چه اول بار می دیدم ولی احساس می کردم با آن پیوندی دارم . پیوندی که ناشی از فرهنگی است که بنار و گرگدان و روستاهای زجر کشیده ی میهنم را به هم گره زده است . مردم را به نام نمی شناختم اما احساس بیگانگی هم نمی کردم . پس از خداحافظی با آقایان عبدالحمید علامه زاده ، حسین علامه زاده ، محمد عزیز و آقای سبزواری ، به سوی دشتستان حرکت کردم . حالم چندان مساعد نبود . احساس کردم تب دارم و پیشانی ام دارد گرم می شود . چند بار در ذهنم گذشت که در کنار تخته بمانم ولی ماندن را صلاح ندانستم . پشت ترافیکی سنگین در حالی که حالم لحظه به لحظه بدتر می شد و به حالت تهوع می رسید ، خود را به ایستگاه بازرسی دالکی رساندم . کنار زدم و دراز کشیدم و با تلفن همراه ، همسرم را در جریان گذاشتم . نیم ساعتی گذشت که حاج هوشنگ عوضی و رسول باقری آمدند . رسول رانندگی خودرو مرا به عهده گرفت و به برازجان رفتیم . محمد حمیدی و همسرم نیز بدون معطلی مرا به درمانگاه نوید رساندند . سحرگاه که در اتاقم بیدار شدم ، احساس کردم که راحت شده ام . تصمیم گرفتم جمعه را از دست ندهم و درجمع دوستان بناری باشم . امسال نیز مراسم مثل سال های گذشته با شکوه بود . در زمین فوتبال بنار موکت گسترده و سفره ای و نان و آش و چای و کیک و میوه و.... آماده بود . سلام و احوال پرسی ها آغاز شد . هر کسی از گوشه ای از استان خود را رسانده بود تا در بازی تفریحی پنالتی و طناب کشی و کشتی و ... و در یک کلام در جشن و شادمانی امروز بنار شرکت کند . محمد رضا باقری پایه گذار چنین برنامه ای در بنار است و سه سال متوالی این مسابقات برگزار می شود . مسابقاتی که بردن و با ختن آن پر از شیرینی و لبخند و مهم تر از همه لبریز از مهربانی و تقویت دوستی هاست .